جدول جو
جدول جو

معنی چوگان زر - جستجوی لغت در جدول جو

چوگان زر(چَ / چُو نِ زَ)
کنایه از تیغ است. (غیاث اللغات). کنایه از شمشیراست. (آنندراج). شمشیر. (ناظم الاطباء) :
دست وی از قوت چوگان زر
کرد پر ازگوی زمین سر بسر.
(آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(وَ)
چوگان زننده. با آلت چوگان ضربه واردکننده. آنکه با چوگان بازی کند. که چوگان زند. زنندۀ چوگان:
گر آن دو عارض رخشان ز فعل یزدان است
ز فعل اهرمن است آن دو زلف چوگان زن.
امیرمعزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چُو نِ زُ)
دارای زلف چون چوگان. با زلف بخم. با زلف تابدار. با زلف خم اندر خم:
بخواه گوی زنخ لعبتان چوگان زلف
گهی بگوی گرای و گهی بچوگان باز.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چوگان بازی کردن. بازی گوی و چوگان کردن:
چو بشنید چوبینه گفتار زن
که با او همی گفت چوگان مزن
هر آن کس که رفتی بمیدان او
چو نزدیک گشتی بچوگان او
زدی دست بر پشت او نرم نرم
سخن گفتن خوب و آوای گرم.
فردوسی.
گه کشد خصم و گه کشد سیکی
گه کند صید و گه زند چوگان.
فرخی.
روز چوگان زدن از خوبی چوگان زدنش
زهره خواهد که ز گیسوکند او را چوگان.
فرخی.
و نیک احتیاط باید کرد تا میان لشکر لاهور آمیختگی نشود و شراب خوردن و چوگان زدن نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271).
شه چو چوگان زند سلیمان وار
زین بر آن باد صرصر اندازد.
خاقانی.
گر بسر میگردم از بیچارگی عیبم مکن
چون تو چوگان میزنی جرمی نباشد گوی را.
سعدی (بدایع).
- به چوگان زدن، با چوگان زخم و ضربه وارد کردن. با آلت چوگان زدن:
خواهم اندر پایش افتادن چو گوی
ور بچوگان میزند هیچش مگوی.
سعدی (طیبات).
مرد راضیست که در پای تو افتدچون گوی
تا بدان ساعدسیمینش بچوگان بزنی.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا